سلام
ما یک آشنایی داشتیم که این بنده خدا آدم باهوش و با
استعدادی بود. از دانشگاه معتبری، با معدل بالایی فارغ التحصیل شده بود و بعد توی
یک شرکتی که وابسته به یک نهاد دولتی بود کار می کرد. گرچه همه به هوش و ذکاوتش
اذعان داشتند تنها کسی که فکر می کرد موفقیت هاش شانسی بوده و او اون قدرها که
باید باعرضه و خوب نیست، خودش بود. این آشنای ما چند سال یک کارمند ساده بود تا یک
روز یک پست توی قسمت اون ها خالی شد و شایعاتی برای جایگزینش سر زبون ها افتاد.
یکی از احتمالات اون بود. هر روز که می گذشت همکارها با شوخی و خنده با عنوان جدید
صداش می زدند و احتمال انتخاب اون قوی تر می شد ولی این دوست ما گرچه خوشحال بود
ته دلش بر این باور بود که این اتفاق غیر ممکنه بیوفته! چون اون لیاقت این ارتقا
مقام را نداره!!!!
و می دونی چی شد؟! در آخرین لحظات که دیگه حتی امضای حکمش
از نظر همه قطعی بود این مقام به یک نفر دیگه رسید. کسی که هم سابقه و هم مدارک و
هم تحصیلاتش از اون کمتر بود.
چرا این جوری شد؟!
الان بهتون میگم.
وقتی هر کدوم از ما به عنوان یک نوزاد قدم به این دنیا می
گذاریم نهایت خویشتن دوستی را داریم. فکر می کنیم فقط ما و نیازهای ما مهمه و
دنیای بر محور وجودی ما می گرده. اگه خوشحال باشیم بدون دغدغه و نگرانی از قضاوت
دیگران قهقهه می زنیم و اگه ناراحت باشیم با تمام وجود گریه سر میدیم طوری همسایه
سر کوچه هم بفهمه ما چه قدر دردمندیم! از تک تک اعضای وجود خودمون لذت می بریم و
حتی مدفوعمون هم برامون چیزی بد و متعفن و نجس نیست. هیچ انتقادی نسبت به خودمون
نداریم و هیچ عیبی در خودمون نمی بینیم و ...
ولی بعدش چی میشه؟! ما کم کم بزرگ میشیم و متوجه عکس العمل
دیگران در قبال احساسات، اعمال و افکارمون میشیم. عکس العمل هایی که به ما حس خوب
بودن یا بد بودن را القا می کنه. حس مهم بودن یا بی اهمیت بودن. قوی بودن یا بی
عرضه بودن. مهم نیست تو کی باشی و چی بخواهی مهم اینه که به نظر افراد مهم زندگیت
چه جور آدمی به نظر بیایی.
ما کم کم در برابر تندباد انتقادها قرار می گیریم. بهمون
بارها گفته میشه به اون اندازه که باید خوب نیستیم. درسخون نیستیم. شجاع
نیستیم. باعرضه نیستیم. خوشگل نیستیم و ...
و این جوری میشه که چهارچوب عقیده ما درباره خودمون توسط
اطرافیانمون ساخته میشه. پدری سختگیری که هیچ وقت از موفقیت های فرزندش راضی نیست،
مادر وسواسی که هیچ وقت هیچ چیز اون قدر که باید خوب و تمیز و مرتب نیست، معلمی که
مدام بهمون میگه ما تنبل هستیم چون نمرات ریاضیمون کم و کمتر میشه و براش مهم نیست
که نمرات ادبیات یا هنرمون بالا و بالاتر میشه، گروه دوستانی که مدام مسخرمون می
کنه و بهمون میگه بی عرضه ایم چون بلد نیستیم اون قدر که باید توپ را خوب شوت کنیم
و ...
این جوری میشه که ما با خط کش و معیارهای دیگران ارزشمندی
وجود خودمون را می سنجیم و هر روز از خودمون و وجودمون و عملکردمون انتقاد می کنیم
و در دادگاه های ذهنی هر روزه مون محکوم میشیم که چرا اون قدر که باید خوب
نیستیم!!!
خوب از نظر کی؟! بد از نظر کی؟!
به راستی خوب و بد چیه؟!
دقت کردید هر وقت وارد یک رابطه عاشقانه میشید چه قدر چهره
تون درخشان تر و پوستتون شفاف تر میشه؟! چشم هاتون برق می زنه و لبخند از لبتون پر
نمی زنه. شما سرحال ترید. پر انرژی ترید. دنیا و آفتاب و آسمون و پرندگان و مردم و
... براتون قشنگ تر و زیباتره و ...
چرا؟!
ساده است. چون حس می کنید دوست داشتنی هستید. چون فکر می
کنید موجودی ارزشمند و لایق دوست داشته شدن هستید. فکر می کنید زیبا و برازنده و
جذاب و دلنشین هستید و ... و این افکار باعث میشه که چنین هم باشید.
و حالا اگه برعکسش در رابطه ای شکست بخورید چی؟! شما افسرده
و غمگین میشید. یا زیادی لاغر و یا زیادی چاق میشید که واکنش طبیعی بدن شما در
برابر این فکره که شما اون قدر که باید عزیز و خواستنی و خوب نیستید. چهره تون
پژمرده و شکسته میشه و غم از سر و روتون می باره. از زمین و آسمون براتون بد بیاری
می باره و دیگه خورشید و پرندگان و ... براتون جذاب نیستند.
چرا؟!
چون شما بر این باورید که موجودی هستید که لایق دوست داشته
شدن و مورد محبت قرار گرفتن و عزیز بودن نیستید. شما حتما عیبی داشتید که
رها شدید. مشکل حتما از جانب شما بوده و ...
پست مردان هرمسی و زنان آفرودیتی یادتونه؟!
وقتی این پست را نوشتم خیلی ها از این دسته افراد هیولا
ساختند که منظور من اصلا این نبود. من صرفا می خواستم با جنبه ای از شخصیت چنین
افرادی که ممکنه آسیب بزنه آشنا بشید. وگرنه به نظر من هیچ انسانی صرفا خوب یا بد
نیست. هر فردی مجموعه ای از خصلت های متفاوته که ممکنه خوب یا بد باشه.
خصلت خوب زنان آفرودیتی ارزش قائل شدن برای خودشون و
احساساتشون هست. بنا به همین دلیل وجود و احساسشون را سریع درگیر هر رابطه ای نمی
کنند.
این زنان همون طور که گفتم ممکنه زیبا نباشند ولی جذابند و
مردان را به خودشون جذب می کنند. می دونید چرا؟! چون بر این باورند که ذاتا دوست
داشتنی و خواستنی هستند و لایق این هستند که خیل مردان عاشق و دلباخته شون بشند و
بر اساس همین باور کائنات مردانی را سر راهشون قرار میده که اسیر جادوشون می شند.
و اگه ما در درون احساس کنیم که لایق دوست داشته شدن،
احترام دیدن و مهم بودن نیستیم چه اتفاقی میوفته؟! این باور ذهنی ما باعث میشه
انسان هایی را به خودمون جذب کنیم که همین کار را با ما بکنند و همین حس را بیشتر
بهمون القا کنند.
شاید بگید عجب حرفی! معلومه ما خودمون را دوست داریم.
معلومه ما برای خودمون ارزش قائلیم. ولی صادقانه بگید چند نفر از ما می تونیم جلوی
آینه بایستیم و در چشم های خودمون نگاه کنیم و از ته قلب به خودمون بگیم "تو
موجودی دوست داشتنی و مهم و با ارزش هستی. تو لایق احترام و توجه هستی. من تو را
به خاطر همینی که هستی دوست دارم نه چیزی که باید باشی" بدون این که احساس
معذب بودن بهمون دست بده، ناراحت بشیم، گریه کنیم یا عصبانی بشیم؟!
در واقع برای محبوب بودن لزومی نداره ما با معیارهای دیگران
سنجیده بشیم. ما همین که هستیم خوب و دوست داشتنی هستیم.
اکثر این بایدها را دیگران به ما تحمیل کردند و ته دلمون
خودمون هم قبولشون نداریم برای همین دچار تعارض میشیم و احساس گناه و یا افسردگی
می کنیم.
ما دوست داریم شب به مهمونی تولد دوستمون بریم ولی با
مادرمون میریم خرید و بسته های خریدش را حمل می کنیم چون یک دختر خوب باید
کمک حال مادرش باشه.
ما عاشق هنر یا کارهای فنی و دستی هستیم ولی رشته پزشکی را
انتخاب می کنیم چون به نظر پدرمون هنر و این ها همه اش کشکه و باید یک پزشک
بشیم چون فقط یک پزشکه که از لحاظ اجتماعی موقعیت و اعتبار داره.
ما دوست داریم عصر گوشه اتاق بشینیم و کتاب بخونیم ولی بلند
میشیم و یک شام مفصل با مخلفات بار می گذاریم چون به نظر شوهرمون یک زن خوب باید کدبانو باشه و ناهار و شامی که جلوی شوهرش می گذاره تازه و متفاوت باشه.
ما از ته دل آرزو داریم یک مسافرت زنانه با دوست هامون یا
زن های فامیل بریم ولی در عوض تو خونه می مونیم و برای بچه هامون سنگ تموم می
گذاریم چون از نظر دیگران یک مادر خوب باید فقط در خدمت بچه هاش باشه و هیچ
چیزی برای خودش و دلش نخواد و هیچ وقت اون ها را تنها نگذاره و ...
و...
بگذاریم ذهن و روحمون از چنگال این بایدهای تحمیلی رها بشه.
بگذاریم خودمون را همون جوری که هستیم دوست داشته باشیم نه اون جوری که باید
باشیم. بگذاریم عشق و محبت نسب به خود همه وجودمون را در بربگیره.
روزی که ما از ته دل و از اعماق ذهنمون عقیده داشته باشیم
موجودی دوست داشتنی و با ارزش و قابل احترام هستیم یواش یواش کائنات کسانی را سر
راه ما قرار می دهند که ما را دوست دارند و برامون ارزش و احترام قائلند. این حس
درونی ماست که دنیای بیرونی ما را می سازه.
پس بیایید از امروز حقیقتا خودمان را دوست بداریم.
پیوست 1: این پست را برای دوست عزیزی نوشتم که خیلی دوست
داشتنی و قابل احترامه ولی خودش هنوز نمی دونه چه قدر وجودش مهمه و با ارزشه.
پیوست 2: ما هنوز این قدر عزت نفس نداریم و نمی خواهیم چهره
خوب و بی عیب و نقصی که از خودمون ساختیم خدشه دار بشه که وقتی می خواهیم با کسی
مخالفت کنیم در لفافه و کنایه این کار را می کنیم و یا اگه کامنتی بر خلاف عقاید
نویسنده وبلاگ می گذاریم با اسم مستعار و بدون رد و آدرسی این کار را می کنیم! جدا
چرا؟!
بعدا نوشت: من این پست را دیشب نوشتم ولی امروز منتشرش
کردم! امروز صبح که برنامه طلوع را می دیدم جالبه خانم کارشناسشون هم با من هم
عقیده بود! گفت بیشترین مشکل مردم در نبود عزت نفسه! این که ما پیام من خوب هستم
را نمی گیریم!