نشانه هاي ناكامي در ازدواج

با سلام،

حسب قول و قرار قبلي كه قرار شده بود مطالب جديدي رو بنويسم امروز ميخوام در مورد نشانه هاي ناكامي در ازدواج بنويسم ، البته اين بخش بيشتر به درد اونهايي ميخوره كه ازدواج كرده اند و ميخواند براي بهبودش و پيشرفتش تلاش كنند . همونطور كه ميدونين الان توي كشور ما موضوع ازدواج دچار چالش شده و افزايش آمار طلاق نشان دهنده اين موضوع هست.

خوب نشانه هاي ناكامي در ازدواج بر طبق تحقيقي كه در سايت روانشناسي امروز هم بهش اشاره شده شامل 7 نشانه هست كه امروز 2 موردش را بررسي ميكنيم.

1- تعداد دعواهاي روزانه يا هفتگي ميان زن و شوهر 

در حقيقت در چنين وضعيتي ترجيح مي‌دهيد به جاي حرف‌زدن با هم، از يکديگر ايراد بگيريد. اين ايرادگيري‌ها هم معمولا با نيت خوب انجام نمي‌شود و براي ناراحت‌کردن و رنجاندن طرف مقابل است. شما از روش سرزنش يکديگر براي تخليه ناراحتي‌هايتان استفاده مي‌کنيد. متاسفانه بيشتر جروبحث‌ها درباره موضوعات مشابهي است، هر روز بيشتر از يکديگر انتقاد مي‌کنيد و با هم جنگ و دعوا داريد و ديگر در اين دعواها انصاف را رعايت نمي‌کنيد. البته جروبحث‌کردن به خودي خود اشکالي ندارد و حتي زوج‌هاي موفق هم جروبحث مي‌کنند، اما حقيقت اين است که زوج‌هاي موفق يادگرفته‌اند چگونه «منصفانه» دعوا کنند. جروبحث‌هاي آنها به توهين‌كردن نمي‌انجامد و تهاجمي نيست.


2- ميزان احترام ميان زوجين كمتر شده و در حقيقت بي احترامي ميان آنها بيشتر شده است.

در ازدواج‌هاي ناموفق، بي‌احترامي به يکديگر مشاهده مي‌شود. دلخوري و رنجش جاي صبر و عشق را مي‌گيرد. هر کدام از طرفين به راه خودش مي‌رود تا مجبور نباشد در كنار ديگري حضور داشته باشد. متاسفانه‌ در اين حالت هنگامي که همسرتان حضور ندارد، شادتر از زماني هستيد که در كنارتان است و تفريح‌ با همسر به خاطره‌اي دور تبديل مي‌شود. هنگامي که احترام و درک دوجانبه از بين مي‌رود، ازدواج در مسير پايان يافتن است. در اين مورد شک نکنيد.


خوب تا اينجا دو موضوع به بحث گذاشته شده اگر بحثي روي اين موارد دارد ميتونه نظرش را بيان كنه ، منم تا جايي كه بتونم و وقتم اجازه بده در مباحث شركت ميكنم.

متشكرم - آقاي ارديبهشتي

دیمتر، یک مادر

سلام

برنامه اپرا را درباره 30 سالگی دیدید؟! اون خانومی بود که بچه دار نمی شد و فکر می کرد که به عنوان یک زن ناقصه و شرمنده بود از این ماجرا؟!

راستش یاد کهن الگوی دیمتر، مادر افتادم.

 

دیمتر در بین خدایان المپ خدابانوی کشاورزی و باروری و غلات بود. خواهر و همسر زئوس و مادر پرسفون. وقتی تنها دخترش با اجازه زئوس و بدون خبر او، توسط هادس خدای دنیای زیرین ربوده شد در جستجوی او دنیا را گشت و وقتی فهمید بی خبر از اون چه توافقی بین زئوس و هادس صورت گرفته، در معبد خود افسرده و ناامید از جهان و المپیان گوشه گیری کرد و رویش و باروری متوقف و خشکسالی و قحطی حاکم شد. و تا وقتی زئوس، هرمس را برای بازگرداندن پرسفون از جهان زیرین و دیدار مادر و فرزند نفرستاد، اجازه رویش و باروری نداد.

اما در واقعیت زن دیمتری چگونه زنی است؟!

 دختری که خدابانوی حاکم بر شخصیتش دیمتر باشه از کودکی علاقه شدیدی به ایفای نقش مادری داره. می تونید اون را در حالی که عروسکش را مانند بچه در آغوش گرفته و ازش مراقبت می کنه، پیدا کنید. این دختر اگه پدری سرد و بی احساس داشته باشه و یا والدینی بی تجربه، خیلی زود نقش مادری مقتدر را در خانواده به عهده می گیره و از مادر و خواهر و برادرهای کوچکترش مثل یک مادر مصمم مراقبت می کنه. صفت بارز این چنین زنانی لجاجت، بردباری و استقامته.

همه زنان در زمان به خصوصی کهن الگو دیمتر را در خود بیدار می کنند. زمانی که نیاز به حضور یک بچه ودر نتیجه بارداری و مادر شدن را احساس می کنند ولی این چنین زنانی به طور فطری و همیشگی علاقه وافری به بچه دار شدن و مراقبت از بچه و در کل مادری کردن دارند. علاقه شدیدی دارند که بچه بیولوژیکی خودشون را به دنیا بیارند و اگه نتونستند به هر دلیلی بارور بشند احساس نقصان و بیهودگی می کنند. چون زندگی برای اون ها در تشکیل خانواده و داشتن بچه معنا داره.

چنین زنانی طبیعتا دوست دارند مادر تمام وقت باشند ولی اگه شاغل باشند، شغل مورد علاقه شون پرستاری، معلمی و خدمات اجتماعی است.

دیمتر خدابانوی زمین و روزی دهنده است. بنابراین زن دیمتری با رویی باز و آغوش گشاده به یاری دیگران می شتابه، عاشق مهمانی دادن و پذیرایی کردن در کانون گرم خانواده است و بسیار بخشنده و دست و دلباز چه از نظر مالی و چه از نظر عاطفیه و همیشه به درخواست کمک دیگران جواب رد نمیده. تا به اون اندازه که از رسیدن به علایق و کارهای شخصی خودش باز می مونه.

ارتباط با مردان:

این چنین زنانی چهار دسته مرد را به خودشون جذب می کنند:

نمونه مادر کبیر – پسر شیفته: این چنین مردانی حتی اگه از لحاظ سنی بزرگتر از زن باشند ولی در واقع پسرانی هستند نابالغ و خودشیفته که  احساس می کند دنیا قدر استعدادها و توانایی او را نمی دونه. این چنین مردانی حس حمایت کنندگی و مادری زن دیمتری را بر می انگیزد.

مردان ضد اجتماعی: مردانی که بسیار شبیه پسران شیفته هستند ولی فاقد حس مهرورزی و وفاداری و پشیمانی. چنین مردانی فقط توقع خدمت از زن دیمتری را دارند بدون انجام کار متقابلی در حق اونها و در واقع ازشون سواستفاده می کنند.

مردانی اودیپی: کسانی که به دنبال یک مادر می گردند. مردانی که از همسر توقع رفتاری مادرانه و انتظار مراقبت و فداکاری دارند. تا به او و زندگیش سر و سامان بدهند.

مرد خانواده: مردانی بالغ و ایثارگر که شدیدا به دنبال تشکیل خانواده و بچه دار شدن هستند. مردانی که به یاری زن دیمتری می شتابند و در رد خواهش دیگران به یاری زن می شتابند.

از بین این چهار دسته فقط مردان خانواده به آرزوی زن دیمتری برای داشتن خانواده و بچه تحقق می بخشند.

نقاط ضعف:

بزرگترین نقطه ضعف زن دیمتری مادری کردن افراطی اوست. به قدری که حس استقلال و پیشرفت را از فرزندانش می گیره. چون ترس از دست دادن فرزند و دوری از اون ها را داره. زنان دیمتری با ایجاد احساس گناه در فرزندانی که تصمیم به جدایی یا استقلال یا متهم کردن مادر دارند سعی می کنند بچه هاشون را در کنار خودشون نگه دارند.

زنان دیمتری وقتی در خطر افسردگی قرار می گیرند و خودشون را بیهوده و بی مصرف می دانند که به طور طبیعی بچه دار نشند یا بچه هاشون بزرگ بشند و خونه را ترک کنند و یا احساس کنند وجودشون دیگه برای اطرافیانشون مفید نیست.

یکی از مشکلات دیگه زن دیمتری ناتوانی به دادن جواب رد به دیگرانه. این باعث میشه که زیر بار مسئولیت خسته و کلافه بشه و واکنش او به این خستگی فراموشی عمدی خواسته های دیگرانه. گویی در ناخودآگاهش به طور عمدی خدمتی را که باید به دیگران بکنه را فراموش می کنه.

راه حل:

زن دیمتری باید یاد بگیره اول برای خودش مادری کند و بعد دیگران. سفر درونی به روح و روان و ناخودآگاه خویشتن را شروع کنه. مادر دیمتری باید کهن الگوهای دیگه را در خودش بیدار کنه و یاد بگیره دادن جواب رد همیشه غیرممکن نیست مخصوصا اگه با خواسته های درونی خودش در تضاد باشه.

زن دیمتری می تونه حس مادری خودش را معطوف به کودک دیگه ای بکنه و از گرداب افسردگی خارج بشه.

زن دیمتری با دوباره یافتن جوانی و تولد و زایش دوباره از افسردگی خارج بشه و به زندگی برگرده.

 

چی شد این پست را نوشتم؟! من عمه ای دارم که یک دیمتر تمام عیاره. الان چند ساله زندگی خودش را وقف مراقبت از مادر بیمار و پدر ( البته پدربزرگم چند ساله فوت کردند ) و شوهر و بچه هاش کرده. هیچ سفری، هیچ خوشگذرونی، هیچ تفریحی، هیچ علاقه شخصی و... با همسرش مثل پسرش برخورد می کنه، مردی که هیچ مسئولیتی قبول نمی کنه و بلد نیست چگونه با دیگران برخورد کنه، هیچ کاری را عمه ام بهش نمی سپره و فقط در این زندگی حضور داره، به عنوان پدر بچه ها.

دختر عمه ام که دختری بی نهایت لوسه که به هیچ درخواستش جواب رد داده نمیشه و به عینه میشه دید این همه حمایت افراطی چه بلایی سرش آورده!

می بینم عمه ام با سرسختی و لجبازی خاص دیمتری خودش چه قدر به خودش داره سخت می گیره و چه قدر برای رشد زندگی دختر و همسرش خطر بزرگی محسوب میشه.

این پست را برای دوستان دیمتری عزیز نوشتم! که بدونند چه طوری باید کهن الگوی دیمتر وجودشون را در مسیر درست قرار بدهند. یاد بگیرند چه طور احساسات گرم و بخشنده شون را مدیریت کنند تا هم از وجود خودشون سواستفاده نشه و هم به نزدیکانشون آسیب نزنند.

 

پیوست 1: آهنگ trouble with girls را از Scotty McCreery  را شنیدید؟! خیلی دوستش دارم! به نظرم نسبت به خوانندگان فارسی زبان همسنش از پختگی و زیبایی بیشتری چه تو شعرش و چه تو ملودیش و چه تو ظاهر و قیافه اش برخورداره.

پیوست 2: این هفته سریال مالکوم را دیدید؟! کسانی که دنبال مثال برای پست من چه کسی را جذب می کنم هستند این مثال عینی و پررنگشه. پسری که از مادر زورگو و مقتدر و پرخاشگرش دوری می کنه، زنی را به همسری می گیره که دقیق عین مادرشه!

پیوست 3: چند روزه خیلی درگیرم. یک سری تغییر و تحول دارم تو زندگیم ایجاد می کنم. تحول بزرگی نیست ولی یک جورایی انسجام فکری ندارم. ببخشید اگه این پستم به سبک و سیاق سابق نیست. نمی دونم چی شده؟! به زمان نیاز دارم یک کم به افکارم سر و سامون بدهم. قول می دهم بعدا با یک پست خوب در خدمت باشم!!!! ( یکی بگه حالا مجبور بودی پست بنویسی؟! )

پیوست 4: پسرک تازگی ها عاشق ماجراهای تن تن شده! عشق خرید کتاب هاش را داره که از شانس ما یک شبه از 3000 تومن به 5500 رسیده! ولی باید یک اعترافی بکنم. خودم بیشتر عاشقش شدم! هر جوری هست یکی از کارهای خوبش را بهونه می کنم و سریع می پرم یکی از کتاب هاش را می خرم!

بازگشت دوباره

سلام،

مدتي بود كه افزايش مشغله كاري و كمبود وقت فرصتي را برام نميگذاست كه بيام و اينجا بنويسم ولي خوب ديدگاههاي خوانندگان را پيگيري ميكردم . 

حالا تصميم گرفتم كه حضور را يه خورده پررنگتر كنم حتي اگه شده جملات كوتاه بنويسم ، تا بالاخره ما هم از نظرات ديگران بهره مند بشيم ، اين جوري آدم هم ميتونه خودش را بسنجه و هم در بهبود خودش تلاش كنه.

از همتون ممنونم

آقاي ارديبهشتي


پیوست خانم اردیبهشتی: راستش انگار تداخلی شده! ما هر دو بدون هماهنگی توی یک روز پست گذاشتیم! از دوستان ممنون میشم علاوه بر این که پست آقای اردیبهشتی را می خونید پست قبلی را که چند ساعت قبل گذاشته شده را هم بخونید!

من نمی دانم!

سلام

همیشه یکی از افتخاراتم به عنوان یک مادر را، این می دونستم که در اکثر مواقع ( قریب به 90 درصد ) جواب درست سئوالات پسرم را می دونستم و علمی برایش موضوعی را توضیح می دادم و هیچ وقت خیلی ساده بهش نمی گفتم نمی دونم یا دونستن این چیزها برات خیلی زوده و...

این را هم مدیون علاقه شدیدم به کتاب خوانی از همون دوره کودکی و این که هیچ علمی را صرفا مردونه نمی دونستم، هستم. پسرکم هر وقت سئوالی درباره چگونگی زرد شدن برگ درختان یا جاذبه سیارات و دلیل حرکتشان دور ستاره ها و یا چگونگی کارکرد دستگاه گوارش یا فرق بین هواپیما با شاتل یا لباس غواصی با فضانوردی یا انواع ماشین ها یا موتورهاشون و یا فرق بین ماشین اسپرت با غیره و ... می پرسید من جوابی برایش داشتم. و اگه در موردی شک داشتم راحت با یک سرچ اینترنتی از صحت و سقمش مطمئن می شدم.

ولی ... ولی اتفاقی افتاد که برای اولین بار من به پسرم گفتم نمی دونم!

پسرک من پیش دبستانی میره. از سرفصل هایی که برای پیش دبستانی های امسال تعریف کردند یاد گرفتن کامل وضو و نماز هست برای یک بچه 5-6 ساله. در حالی که شمارش و شناخت اعداد تا 10 براشون کافیه!!!!!

مسلما برای من قابل هضم نبود چرا پسربچه ای که از منظر دین اسلام تا سن 15 سالگی بهش واجب نیست نماز بخونه تو سن 6 سالگی باید نماز و آدابش را با جزییات کامل و به زبان عربی بلد باشه در حالی که معنی یک کلمه از این چیزهایی را که میگه را نمی فهمه ولی شمارش و شناخت اعداد که چیزی به این حیاتی هست را براش لازم نمی دونند ( البته پسرک ما با اعداد بالاتر از 100 هم آشنایی داره ولی منظور بیان دیدگاه آموزش و پرورش در این باره است )

ولی از اون جایی که معلم طفلی گناهی در این باره نداره و این سیاست فکری منه که آدم هر چیزی را بدونه بهتر ندونستنشه اعتراضی نکردم و هر بار پسرک سئوالی پرسید با دقت و حوصله جوابش را دادم و پیش قضاوتی نکردم تا ذهنش دچار دوگانگی نشه.

یک روز پسرک ازم خواست با هم وضو بگیریم و نماز بخونیم. منم قبول کردم.

داشتم براش مراحل وضو گرفتن را توضیح می دادم تا رسیدم به جایی که با دست چپ یک مشت آب می ریزیم روی آرنج دست راست.

هنوز آب در مشتم بود که پسرک گفت مامان می دونی مردها باید از این طرف روی دستشون آب بریزند و زن ها از اون طرف؟!

مشت آب به دست گفتم چه طور؟!

گفت خانم معلممون گفته!

و من در اون لحظه به آرنجم خیره شدم و در تردید که الان باید آب را از این طرف بریزم یا اون طرف؟!

خدای من! در تمام این سال ها اصلا دقت نکرده بودم از کدوم طرف آب را روی آرنجم می ریزم!

پسرک پرسید مامان چرا زن ها باید از این طرف بریزند و مردها از اون طرف؟!

هر چه به ذهنم فشار آوردم به خاطرم نیومد جایی درباره این موضوع خونده باشم و یا شنیده باشم، به ذهن تحلیلگر و استدلال کننده ام هم هیچ دلیلی علمی و موجه نرسید! و نمی دونستم اگه بخواهم تو اینترنت سرچ کنم باید چه چیزی را سرچ کنم؟! چرا زن ها از این ور آب می ریزند و مرد ها از اون ور؟!؟!؟!

و این چنین شد که برای اولین بار مظلومانه به پسرم گفتم مامان واقعا نمی دونم!

و هنوز هم موقع وضو گاهی، ثانیه ای مکث می کنم که من همیشه از کدوم ور آب می ریختم؟!

به نظرم خیلی مسخره است که خدایی که کائنات و هستی را به این عظمت و دقت و ابهت ساخته که قوانینی که بر کهکشان های بزرگ و دوردستش حاکم است بر کوچکترین ذرات یک ماده هم حاکم باشد، این قدر سطحی نگر و خشک و جدی باشد که بیاد و تمام عبادت من بنده را به خاطر این که آب را از این طرف دستم ریختم نه اون طرف قبول نکند و شاید عذابم هم بکند!

مگه برای خدایی چنین بزرگ و چنین توانا مهمه که من با کدوم پام وارد جایی میشم و یا آب را چه طوری روی دستم می ریزم و یا موقع سجده دست و یا پام را چه طوری می گذارم؟!

ذات یک عمل مهم تره یا ظواهرش؟!

راستش بدم نمیاد اگه کسی دلیل مستدل یا علمی برای اثبات این حرف داره بیاد و من و پسرک را از این سئوال حل نشدنی بزرگ نجات بده!

به راستی چه کسانی این قوانین را وضع کرده اند. خدا یا بنده خدا؟!

 

نکته نوشت مهم: خواننده خاموش عزیزی لطف کردند و برام نوشتند مطالبم جالبه ولی داره کم کم یکنواخت و خسته کننده میشه و کم کم شده شبیه رسا.نه ملـ.ی که می خواد توی هر مطلبش حرفی برای یاد دادن داشته باشه!

راستش من هم مدتی به این فکر بودم. گرچه رویه کلی وبلاگ من روانشناختی نویسی هست و من قرار نیست روزانه نویسی، خاطره نویسی یا طنز نویسی و ... بکنم ولی دوست دارم نظر مخاطبانم را درباره روند کلی مطالبم بدونم. به نظرتون مطالبم خسته کننده شده؟! به نظرتون روند فعلی وبلاگ و انسجام مطالب بهتره یا این که هر بار از یکی از رشته ها و فیلدهای روانشناختی مطلب بنویسم؟!

دوست دارم برام نظرتون را بنویسید. مخصوصا از خوانندگان خاموشم این بار خواهش می کنم روشن بشند و نظرشون را بدهند. چون عمده خوانندگان و مخاطبین من خاموشند. اگه نقد یا پیشنهادی هم دارید دوست دارم برام بنویسید و مطمئن باشید من از انتقاد درست و به جا ناراحت که نمیشم تازه خوشحال هم میشم. بازم ممنون.

 

پیوست 1: راستش یک سئوال دیگه هم برام پیش آمده. وقتی حضرت محمد و همسر و پسرعموشون اولین بار در کنار کعبه نماز خوندند چی گفتند؟! یعنی موقع تشهد و سلام هم می گفتند اشهد ان محمد عبده و رسوله. الهم صلی علی محمد و آل محمد؟! این سبک نماز ما کی به سیاق الانش در آمد؟!

پیوست 2: همسایه ما از وقتی از بیمارستان آمدند یک نفس ملاقات کننده و مهمان و یاری دهنده و عیادت کننده و ... دارند. گاهی یاد شب هایی می افتم که من و آقای اردیبهشتی پسرک بیمار را نیمه شب بی صدا می بردیم بیمارستان و روزهای بعدش دست تنها، در حالی که خودمون هم بیمار شده بودیم چه طور به سختی و بدون کمک می گذروندیم و از بچه مریض مراقبت می کردیم! تنهایی گرچه بد دردیه ولی درس های بزرگی به آدم میده.

دنیای اسمرفی ما

سلام

پسرک من عاشق کارتون اسمرف هاست (the smurfs) هر جا باشه و هر کاری بکنه سر ساعت 6 خودش را می رسونه پای تلویزیون تا کارتون محبوبش را ببینه.

منم کارتون اسمرف ها را دوست دارم. اسمرف ها موجودات کوچولوی آبی رنگی هستند که توی خونه های کوچولوی قارچی شون در دهکده ای به نام اسمرفکده زندگی می کنند.

100 تا اسمرف که اسم هرکدوم بر اساس شخصیتشون نامگذاری شده همراه با پدربزرگ خرمندشون در صلح و صفا زندگی می کنند.

به نظر من خالق اسمرف ها یک روانشناس بالفطره بوده. چرا؟! میگم.

در دنیای اسمرفی همه جور شخصیتی داریم. نابغه، مخترع، ردیاب، قهرمان، شوخ طبع، آشپز و ... ولی همه اسمرف ها شخصیت خوبی ندارند. در کنار این اسمرفها اسمرف دست و پاچلفتی، ترسو، تنبل، غرغرو، ساده لوح، اواخواهر و ... زندگی می کنند. همه اسمرف ها فرای شخصیتشون در جامعه اسمرفی پذیرفته و دوست داشتنی هستند و هرکس نقش خودش را به درستی بازی می کنه. همه اسمرف ها با هم برابرند و هیچ اسمرفی به خاطر کارآیی و یا شخصیتش بر دیگری برتری نداره. هر اسمرفی در جای خودش به درد بقیه اسمرف ها می خوره، حتی اون دست و پاچلفتیه و یا ترسوهه. همه اسمرف ها به دیده احترام و محبت و عشق به هم نگاه می کنند و موقع لزوم همه با هم متحد می شوند و بدون چشم داشت به هم کمک می کنند. در اسمرفکده همه توانایی های تقریبا یکسانی دارند، هرکس خطا می کنه و هر کس هم ممکنه دچار سوتفاهم بشه، هیچ سوپرهرو یا ابراسمرفی وجود نداره. هیچ شیطان مجسم و بد و مظهر شرارت هم وجود نداره. حتی گارگامل هم دوست داشتنیه در عین بدجنس بودنش. هیچ گاه هیچ اسمرفی را به خاطر چیزی که هست را از جامعه اسمرفیشون طرد نمی کنند و بدون در نظر گرفتن این که کی هستی از بقیه اسمرف ها حمایت و محبت دریافت می کنی.

همه این اسمرف ها تحت حمایت یک اسمرف پیر هستند که خردمندترینشونه و اونه که خیلی جاها بین اسمرف ها به درستی قضاوت می کنه و راهنمایی های حساب شده و هوشمندانه و خرمندانه میده.

اسمرف ها همه در کمال آرامش و صلح و دوستی و محبت در کنار هم و با هم زندگی می کنند و ماجراهای ساده ای را از سر می گذرونند.

دنیای درون ما هم همینه.

ما همه در وجودمون یک اسمرفکده داریم. ما اسمرف خوش اخلاق، نابغه، قهرمان، آشپز، مخترع، غرغرو، تنبل، ترسو و... داریم. ولی پس چرا همه اسمرف های وجودی ما در صلح و آرامش در کنار هم زندگی نمی کنند؟! چی میشه ما جایگاه یک اسمرف را بالاتر می بریم و یک اسمرف را طردش می کنیم؟! چرا موهبت وجودی اسمرف ترسو و یا دست و پاچلفتی را نمی بینیم؟! چرا انتظار وجود یک اسمرف ابرقهرمان را داریم؟! چرا از بودن بعضی از اسمرف ها در وجودمون خجالت زده و شرمنده هستیم؟!

همه ما در وجودمون همه دنیا را داریم و همه خصلت ها را ...

همه ما در درونمون مهربانی، عشق، صداقت، شجاعت، خشم، نفرت، غم، ترس، خیانت، میل به قتل و ... را داریم ولی از وجود بعضی از این خصلت ها راضی و از وجود بعضی هاشون شرمنده ایم.

وقتی یک اسمرف به خاطر چیزی که به طور طبیعی هست از اسمرفکده رانده بشه چی میشه؟! به طرق مختلف سعی می کنه برگرده و اقتدارش را به بقیه ثابت کنه! شدیدتر از قبل طغیان می کنه و می خواهد وجودش را پررنگ تر از اونی که هست فریاد بزنه تا بقیه بفهمند چه جفایی در حقش شده.

هیچ یک از تمایلات و خصوصیات ما به تنهایی منفور یا بد و ناپاک نیستند.

بارها گفتم و باز میگم خوبی و بدی مطلق نیست. هر خصلتی موهبتی داره. بدتر از قتل چیزی هست؟! اگر میل به کشتن در وجود ما نباشه وقتی وجود خود و عزیزانمون در خطر باشه دست به دفاع نمی زنیم. ذات کشتن یکیه ولی اونی که از کشورش و خودش دفاع می کنه مدال شجاعت می گیره و یکی دیگه طناب دار!

بیایید از چیزی که هستیم خجالت زده نباشیم. دست یکی یکی اسمرف هامون را بگیریم و به چشم یکسان بهشون نگاه کنیم دست محبت به سر تک تکشون بکشیم و موهبت وجودی هر یک را ببینیم و در موقع خودش از اسمرف مناسب استفاده کنیم.

و کیه که می تونه تشخیص بده کدوم اسمرف چه زمانی به کار میاد؟!

اسمرف خردمند.

همه ما در وجودمون یک اسمرف خردمند هم داریم. اسمرفی که بدون در نظر گرفتن احساسات و هیجانات زودگذر تصمیمات درست را می گیره. گوش به حرف همه اسمرف ها میده و راه حل درست را ارائه میده.

بیایید از امروز اسمرفکده وجودمون را آباد کنیم. بگذاریم همه خصایصمون با صلح و صفا در کنار هم و با هم زندگی کنند. هیچ یک را تقدیس یا تنبیه نکنیم. طرد نکنیم. یکسان ببینیم و از موهبت وجودی تک تکشون استفاده کنیم.

و البته کلید اصلی اسمرفکده مون را هم بدهیم دست همون اسمرف خردمند که با هوش و خرد ذاتیش راه حل هر مشکلی را پیدا می کنه.

 

حالا فهمیدید قدم اول درست کردن دنیای درون چیه؟! خودمون را همون جوری که هستیم تایید کنیم. دوست داشته باشیم و از هیچ یک از خصوصیاتمون شرمنده نباشیم و موهبت تک تکشون را ببینیم و در جای درست از خصوصیت درست استفاده کنیم.

 

راستی می دونید یکی دیگه از دلایل علاقه من به اسمرف ها چیه؟! اینه که دنیا را خیلی ساده می بینند. ساده زندگی می کنند و ساده راضی و خوشحال میشند. در دنیا اسمرف ها پیچیدگی معنایی نداره. و زندگی حقیقتا خیلی ساده است.

پیوست: چند روزه وایمکسمون دچار مشکل شده! به کلی از ایرانسل قطع امید کردم! برم تو فکر یک سرویس دیگه! اینه که ببخشید اگه کم پیدام! گاهی بعضی دوستان را می خونم ولی نمی تونم براشون کامنت بگذارم.

پیام بازرگانی

سلام این پست صرفا برای درخواست همفکری از شماست: ممنون میشم یک برند لوازم بهداشتی و آرایشی خوب و معتبر معرفی کنید که محصولاتش برای پوست های چرب مناسب باشه. می دونم خیلی از برندها برای پوست چرب محصول جداگانه دارند ولی اونم بعضی هاش به من نمی سازه. مخصوصا محصولات آرایشیش. اینه که می خواهم کسی که خودش پوست چربی داره و استفاده کننده این محصولات هست کارآیی و مفید بودنش را برام تایید کنه. یک مورد دیگه این که من یک مدت کوتاهی از رنگ موی رولون استفاده کردم و راضی بودم ولی الان انگار قحطیش آمده اساسی، مخصوصا اون شماره رنگی که من می خواهم. کسی رنگ مویی که خوب باشه و مواد شیمیاییش کم باشه و به مو کمتر آسیب برسونه سراغ نداره؟! پیوست 1: حال اون بچه خوبه! دیروز دیدمش! البته از دور و فرصت نشد با مادرش صحبت کنم. پیوست 2: ممنون میشم تو پست قبلی نظر بگذارید و اگه تا حالا نخوندینش برای خود پست هم نظر بگذارید.

من چه کسی را جذب می کنم؟!

سلام

شما هم از اون دسته آدم هایی هستید که موقع انتخاب همسر،دوست، پارتنر و ... سعی می کنید که طرفتون خصوصیات منفی والدینتون را نداشته باشه و بعد وقتی از تب و تاب آشنایی افتادید میگید خدایا چی شد؟! چرا طرفم درست همونیه که من نمی خواهم؟!

یا آدم های اطرافتون شما را به یاد اخلاق های پدر یا مادرتون می اندازند؟!

یا چرا هر بار درگیر رابطه هایی میشید که همه شبیه همه؟!

چرا آدم های متفاوت سراغ شما نمیاند؟! چرا با هرکسی آشنا میشید یک سری خصوصیات مشابه دارند؟! چرا همه مراحل زندگیتون شبیه همه؟! چرا زندگی شاد و خوشبختی و ... از آن دیگرانه؟! و...

همون طور که بارها گفتم وقتی ما به عنوان یک انسان قدم به کره خاکی می گذاریم هیچ پیش قضاوتی خاصی نسبت به خودمون نداریم. عقاید و باورهای والدین و اطرافیان نزدیکمون کم کم باورها و ذهنیت ما را شکل میده. خصوصیات شخصیتی والدینمون را یاد می گیریم که مقداریش ارثیه و مقدار بیشترش اکتسابی. مفهوم خوبی و بدی را معیارهای اون ها برامون تعریف و توصیف می کنه و ما با خط کش وجودی اون ها سنجیده میشیم. خیلی از این باورها با وجود این که احتمالا آزارمون میده و برخلاف ذات وجودی ماست میره توی ذهن ناخوداگاه ما و میشه دیدگاه ما نسبت به وجودمون و دیگران.

به نوعی ما با این باورها و عقاید بزرگ میشیم و دنیامون حول و حوش این باورها و افکار و ذهنیات می گذره.

خوب نتیجه چی میشه؟! نتیجه این میشه که ما در تمام مراحل زندگیمون توسط ناخودآگاه وجودمون به کسانی جذب میشیم که همون حس را بهمون بدهند. حس امن و آشنای در خانه بودن!!!!

بگذارید یک کم بازش کنم. خیلی از باورهای والدین ما ممکنه درست نباشه و ذهن خودآگاه ما هم بدونه که درست نیست ولی از اون جایی که ذهن ناخودآگاه ما بیشتر از خودآگاه ما فعاله و خواب و مواقع بی خیالی و ... هم کار خودش را می کنه این باورها میشه کلیت و چهارچوب ذهنی ما که رفتارها و روابط ما را مدیریت می کنه.

فرض کنید کسی را که از بچگی بهش گفتند بی عرضه و دست و پاچلفتیه و همیشه توانایی هاش زیر سئوال رفته. درسته که این حرف ها آزارش میده و خودآگاهش تمایل داره کسی پیدا بشه که حس دیگه ای بهش بده ولی ناخودآگاهش دنبال یک آشنا می گرده. کسی که باهاش رفتاری آشنا داشته باشه. رفتاری که براش شناخته شده است. این جوری میشه که با هر فردی وارد رابطه میشه بهش همون حس بی عرضه بودن را میده. حتی اگه به سمت کسی جذب بشه که خودآگاهش تاییدش کنه ناخودآگاهش زیرکتره و در وجود اون فرد نکات ریزی را می بینیه که تایید کننده همون حس قدیمیه.

چون این خصوصیات براش آشناست. حالا فرض کنید با آدمی آشنا بشه که بهش مدام بگه چه قدر کار درست و ارزشمند و مهمه؟! چی فکر می کنه؟! این جور رفتار و باورها براش ناآشنا و غریبه! باهاش احساس راحتی نمی کنه. چیزی مدام توی ذهنش میگه این حرفها درست نیست. این آدم داره دروغ میگه و سرت را کلاه می گذاره. یا شاید بگه چه قدر خنگه که فکر می کنه من آدم مهم و کاردرستی هستم! و ازش دور میشه و وارد رابطه باهاش نمیشه.

خوب این ها را گفتم که یک نکته مهم را بگم.

اگه خسته شدید از رابطه برقرار کردن با آدم هایی که ارزش و اهمیت شما را زیر سئوال می برند. با شما رفتار درستی ندارند. بهتون احترام نمی گذارند. با شما پرخاشگری و خشونت می کنند و ...

اول یک نگاه به درون خودتون بکنید. ببینید ته ذهنتون خودت را لایق این رفتارها می دونید؟! این رفتارها چه قدر شبیه محیط و آدم های قبلی زندگی شماست.

با خودآگاهتون کاری ندارم. سعی کنید ناخودآگاهتون را کنکاش کنید.

ببینید این باورها از کجا آمده؟! چه چیز باعث شده شما به سمت این آدم کشیده بشید؟!

و خوب راه حل؟!

راه حل اینه قبل از هر چیز باورهای خودتون را تغییر بدید. دست در ناخودآگاهتون ببرید و اون باورهای قدیمی را نسب به خودتون تغییر بدید. زمان لازم را بگذارید برای دگرگونی باورهاتون. برای تبدیل شدن به اون چیزی که می خواهید و خودآگاهتون تایید می کنه.

لیستی از خصوصیاتی تهیه کنید که دوست دارید طرف مقابلتون اون را داشته باشه و با شما اون جوری رفتار بشه و بعد سعی کنید اول این خصوصیات را در خودتون پرورش بدهید. وقتی باور ذهنی شما تغییر کرد کم کم آدم های جدیدی جذب وجودتون میشه که با آدم های سابق زندگیتون فرق دارند.

در واقع اون ها دور و بر شما بودند و حضور داشتند ولی ناخودآگاه شما پرده ای انداخته بود روی چشم و قلبتون تا شما اون ها را نبینید و بالطبع هم اون ها شما را.

وقتی شما خودتون را ارزشمند بدونید کسانی را جذب می کنید که با این تفکر موافق هستند.

وقتی شما فکر کنید لایق محبت و عشق و احترام هستید آدم هایی هر روز وارد زندگیتون میشند که این حس را بدون چشمداشت بهتون می بخشند.

وقتی شما شاد و خندان و پر از انرژی مثبت باشید سراسر دنیای اطرافتون و موجودات درونش هم پر از شادی و انرژی میشند.

همه ما دنیای بیرون را در درونمون داریم. در حقیقت دنیای بیرونی ما بازتابی از دنیای درونی ماست. پس در قدم اول دنیای درونیتون را بسازید.

و به یاد داشته باشید بی کسی خیلی بهتر از بودن با هر کسی است.

 

نکته نوشت: در مورد پست قبل، منظورم من از نوشتن این پست اصلا طرفداری یا توجیه ناسزا گفتن نبود، معلومه که شنیدن حرف ناسزا انسان را ناراحت می کنه. حرف من یک چیز دیگه ای بود. ولی نمی دونم چرا 90 درصد خوانندگان می خواستند من را مجاب کنند که فحش چیز زشت و بدیه و طبیعیه آدم ناراحت بشه. مگه من حرفی غیر این زدم؟! چیزی که من گفتم از خودم نبود. همون طور که گفتم از کتابی بود که انتهای پست معرفی کرده بودم. من این کتاب را چند ماه پیش، در برهه ای از زمان خوندم و روم خیلی تاثیر گذاشت و باعث شد بهتر خودم و دنیای درونم را بشناسم.

پیوست 1: ممکنه حرف این پستم را هم باور نکنید ولی در کلاسی که می رفتم دوستی تعریف می کرد یکی از آشنایانشون از شوهرش در دوران نامزدی جدا میشه چون بر این باور بوده که مردی که دست بزن نداشته باشه مرد نیست!!!!! و نامزدش اهل احساسات و شعر و عشق و ... بود و میشه حدس زد چرا چنین شده؟! چون پدر دخترک وحشتناک دست بزن داشته و دخترک دنبال تکرار داستان زندگیش بوده!

پیوست 2: 5شنبه شب مهمون داشتیم. 2 تا خانواده از فامیل را دعوت کرده بودیم برای شام و کلی هم تدارک دیده بودم چون یک عروس تازه وارد داشتیم. ساعت 8 شد. 8:30 شد. 9 شد. 9:15 شد و خانواده دوم نیامد. آقای اردیبهشتی و یکی از مهمانان به موبایلشون زنگ می زدند و جوابی نمی گرفتند. تا بالاخره مهمانمون خونه یکی دیگه از اقوام پیداشون کرد. تازه میگه می خواستم زنگ بزنم و عذر بخوام که نتونستیم بیاییم!!!!!!! یعنی قرار بود ساعت چند اطلاع بدهند نمیاند و ما منتظر نمونیم؟! از غذاهایی که خیلی زیاد ماند بگذریم بهم یادآوری کردند که کسانی که برای خودشون و دیگران ارزش قائل نیستند بهتره از زندگیمون حذف بشند. انگار که نیستند. چون ما ارزشمندیم و لیاقت احترام دیدن را داریم.

پیوست 3: پست کودکی که برایش گریستم را یادتونه؟! اون دخترک بیچاره حالش بد شده. تشنج کرده و بیمارستانه. چه قدر دلم براش می سوزه و نگرانم. مادرش را ببینم بهش میگم این قدر ناشکری کردی که کائنات صدات را شنیدند و جوابت را دادند. برای این دخترک دعا کنید.

پیوست 4: مثل سابق زدم تو خط پیوست نویسی!!!!

ناسزا، توهین یا ...؟!

سلام

چند روز پیش، زمانی که پست تو چه قدر ارزشمندی را نوشتم، یک نفر با اسم مستعار و طبیعتا بدون آدرس برام کامنت گذاشت بود پر از فحش های نا.موسی و از کمر به پایین و بین این همه کلمات قصار که گاها بعضی هاش را من تا به حال نه شنیده بودم و نه معنیشو می دونستم می خواست بگه به چه حقی درباره من نوشتی؟!

راستش من هرچی به مغزم فشار آوردم متوجه نشدم کجا درباره ایشون نوشتم اگه منظورش هم اون فرد اول پست بود که این قدر آشنا بود که بدونم ایشون نیست.

خلاصه 5-6 تا کامنت برام فرستادند هر یک در حد یک پست پر از این نوع کلمات که مشروعیت پسرک و من و پدرم و پدرجد و هفت نسل قبل و بعد و ... را زیر سئوال برده بودند!

راستش اولین کامنت را که دیدم جا خوردم چون دلیلی برای شنیدن این کلمات نمی دیدم ولی زیاد بهم برنخورد و رگ غیرتم قلمبه نشد. عصبانی نشدم و مغزم سوت نکشید. راحت از کنارش گذاشتم. چون از اون جایی که پدربزرگم و مادربزرگم طلاق گرفته بودند پس حتما ازدواجی بوده که طلاقی در کار بوده پس مشروعیت پدرم حله! سند ازدواج پدر و مادرم را هم خودم دیدم و تاریخ تولدم هم بیشتر از 9 ماه بعد از تاریخ ازدواجشونه خوب پس خودم هم مشکلی ندارم! پسرک هم که دیگه بله سر عقد را خوب یادمه پس همه چیز حلال و مشروعه خدا را شکر، آیندگان هم دیگه به من ربطی ندارند!

کامنت های بعدیش دیگه برام کامل مشخص شد که ایشون اشتباه گرفته چون توی کامنت هاشون که خدایی دایره المعارف فحشی بود در نوع خودش، به کلماتی نظیر اختلا.سگر اشاره کرده بودند که بنده اصلا سر کار دو.لتی نمیرم که اختلا.سی کنم و کلهم دارایی بانکی من تازه 6 رقمی شده که برای اختلا.س رقم دندون گیری نیست! یا متجا.وز که خوب به نوعی کمدی بود! فکر کنید مثلا من کدوم مردی را مورد تجا.وز قرار دادم؟! اینه که دیگه بی خیال شدم و کامنت های بعدیشون را بدون خوندن پاک کردم.

خوب شنیدن فحش و ناسزا کلا ناراحت کننده و ناخوشاینده و در صورت استمرارش مصداق بارز خشونت کلامی محسوب میشه ولی من می خواهم امروز این موضوع را از منظر دیگه ای بررسی کنم.

تا حالا شده ناسزایی از کسی بشنوید و بیشتر از اونی که باید عصبانی و خشمگین بشید؟! اون قدر که خونتون به جوش بیاد و رگ های گردنتون قلمبه بشه و قلبتون به تپش بیوفته و مغزتون هم از کار؟! چرا چنین اتفاقی میوفته؟!

خیلی ساده است چون حقیقت داره! چون این کلمه داره حقیقتی را که پنهان می کنی را بلند فریاد می کنه.

همه ما آدم ها مجموعه ای از خصایص مثبت و منفی هستیم. بعضی از این خصایص برای ما حل شده است ولی بعضی دیگه نه. که معمولا خصوصیات منفی شامل این دسته میشه. خیلی از ما به خاطر این خصلت ها شرمنده هستیم و کاری که می کنیم اون ها را پنهان و بعضا انکار می کنیم.

مثلا ما ذاتا ترسو هستیم ولی همیشه تو صحبت هامون از کسانی که می ترسند به بدی یاد می کنیم. ما خسیس هستیم و شنیدن کلمه خساست مثل شنیدن یک فحش نا.موسی ما را عصبانی می کنه و ...

بگذارید واضح تر بگم. اگه یک روزی کسی به یک آقای دکتر بلند قد سفید پوست با موهای پرپشت و خوش حالت بگه بی سوادِ کچلِ سیاه زنگیِ کوتوله اون آقا چی فکر می کنه؟!

لابد می زنه زیر خنده و پیش خود میگه این بابا یا دیوانه است یا کوره که این قد بلند و گیسوان کمند و پوست سفید را نمی بینه!!!!!

ولی اگه این آقای دکتر به فرض محال کمی زن باز باشه وقتی کسی بهش بگه هر.زه دیوانه میشه چون درست دست گذاشته روی نقطه حساس روحش که خودش هم ازش شرمنده است و می خواد انکارش کنه چون این خصلت شخصیت اجتماعی که داره را زیر سئوال می بره.

حالا این همه حرف زدم که بگم وقتی یک کلمه و یا یک اتفاق کوچیک بیشتر از اونی که باید ما را عصبانی یا خشمگین کرد. یا بیشتر از چیزی که باید در مقابل اتفاقی موضع گرفتیم. این یک زنگ هشدار برامون باشه که شاید خود ما هم این مشکل را داریم که چنین روش حساسیم! و یا به دیگران فرافکنی می کنیم!

اگه از شنیدن واژه بی عرضه، احمق، خنگ، خسیس، دروغگو، خائن، ترسو، دیوانه، قاتل و ... بیش از اندازه خشمگین و عصبانی شدیم یک لحظه از خودمون سئوال کنیم چرا واقعا این قدر عکس العمل شدید نشون میدیم؟! شاید واقعا چنین هستیم! شاید واقعا دست روی نقطه حساس ما، چیزی که انکار یا پنهانش می کنیم گذاشتند؟! شاید چیزی را برامون تکرار می کنند که یادآوریش آزارمون میده؟!

خوب حالا که پی به این حقیقت دردناک بردیم چه کنیم؟!

ساده است. قبولش کنیم. انکارش نکنیم. قبول کنیم که چنین بودیم وقتی قبولش کنیم و از وجودش شرمنده نباشیم. وقتی برای خودمون و در وجودمون حل بشه. وقتی دلیل چنین حس و چنین خصلتی کشف بشه دیگه اون قدرها برامون دردناک نیست. وقتی موهبت این خصلت دیده بشه و وقتی برامون دیگه مایه شرمندگی نباشه و ... دیگه پنهان یا انکارش نمی کنیم. دیگه نقطه حساس زندگیمون نیست.

و وقتی به این جا رسیدیم اقتدار اون خصلت را ازش می گیریم. دیگه نمی تونه سایه سنگینی بشه روی روح و وجود ما. اونم میشه یک خصلت مثل خصلت های دیگه مون، مثل رنگ مو یا شکل ظاهری یا شوخ طبعی و جدی بودن یا خواب آلود یا فعال بودن و ... و ما از بند اون خصلت رها میشیم.

به همین سادگی.

 

پیوست 1: حالا چون ما در کشوری زندگی می کنیم که مسائل پایین تنه یک کم زیادی حساسیت آفرینه من یک پرانتزی براش باز می کنم ولی کاش روزی برسه که این مسائل هم این قدر برای ما حل بشه که نشه نقطه حساسمون و  فحش های رکیکمون و موقع دعوا مادر و خواهر طرف را مورد تفقد قرار بدیم! من نمی دونم یکی دیگه یک اشتباهی میکنه مادر و خواهرش مورد تجا.وز قرار می گیرند یا فا.حشه میشند!!!

پیوست 2: البته ایشون بعدا آمدند و گفتند اشتباه گرفته بودند که وقتی در جواب براشون نوشتم لطفا بیشتر دقت کنید و بعد یکی را به فضاحت بکشونید برام باز کامنت مفصل گذاشتند که هر چی فرمودند گوارای وجودم باد که باز این کامنت ها هم بدون این که آزارم بده به عدم پیوست! بگذریم ولی فکر کنم فهمیدم ایشون کی باشند؟!

پیوست 3: برای مطالعه بیشتر می تونید به کتاب نیمه تاریک وجود دبی فورد مراجعه کنید.

لکه های زندگی

سلام

چند روز پیش عصر می خواستم چیزی را بگذارم توی یخچال که یک دفعه دستم یک کم لغزید و یک کم از محتویاتش ریخت روی طبقه یخچال. نگاهی به لکه ای که روی روقفسه ای یخچال ( این پلاستیک ها که می اندازند روی طبقه های یخچال اسمش چیه؟! ) و زیرش داشت خودنمایی می کرد، انداختم و توی ذهنم با خودم کلنجار رفتم که چی کارش کنم؟! ور تنبل و راحت طلب ذهنم گفت بی خیال بابا بعدا که خواستی یخچال را تمیز کنی اینم روی بقیه لکه ها! ور کدبانوی ذهنم گفتم خجالت بکش به خاطر تنبلی یک لکه تازه را که تمیزیش کار چند ثانیه است را ول می کنی تا خشک بشه و بعدا کلی بسابیش تا بره؟!

دستمال را دستم گرفتم و لبه اون روقفسه ای مذکور را بالا زدم که لکهه را پاک کنم که چشمم به چند تا لکه دیگه افتاد. ور کدبانوی ذهنم سیخونکی بهم زد که حالا که داری تمیز میکنی کل این طبقه را در بیار و قشنگ با آب و مایع ظرفشویی تمیزش کن. ما هم دور از جون شما خر شدیم و ورش داشتیم. چون آشپزخونه ما خیلی کوچیکه و یخچال جوری کنار دیوار قرار گرفته که درش تا انتها باز نمیشه مجبور شدم جای بطری های آب را در بیارم که بتونم اون طبقهه را در بیارم که البته در آوردن همانا و بدبخت شدن همان. یعنی هر دفعه یک چیزی را در می آوردم چشمم به لکه ای چیزی میوفتاد و ور کدبانوهه غوغا می کرد. این جوری شد که با این که برای اون روز عصرم کلی برنامه داشتم کل یخچال را ریختم بیرون و چیزهای تاریخ گذشته را ریختم دور و تمیز و مرتبش کردم و بعد از دوساعت بشور و بساب وقتی در یخچال را بستم کلی از کار خودم راضی بودم و احساس شعف خاصی داشتم.

چی شد اینو گفتم؟!

روح و ذهن ما هم مثل همین یخچال می مونه. درش که بسته است معلوم نیست چی توشه؟! شیر تازه؟! میوه های خوشمزه؟! غذای دیشب؟! یک بسته شکلات مال دو سال پیش که اون ته افتاده و ندیدیمش؟! یک میوه کپک زده که یک گوشه ای از تیررس ما مخفی شده؟! کلی لکه روی طبقه ها و دیواره های یخچال؟! و ...

هر بار تو زندگیمون یک اتفاق بد یا حادثه ای برخلاف میلمون میوفته که روحمون را آزار میده مثل همون لکهه است که روی طبقه یخچال می ریزه. و عکس العمل ما چیه؟! می تونیم گوش به ور تنبل، ترسو یا لجباز ذهنمون بدیم و بگیم بی خیال! زندگی ما پره از این لکه ها، اینم یکی دیگه روش! باور کنیم یک روزی، یک اتفاق خارق العاده ای باید بیوفته و یا یک ناجی باید پیدا بشه که جسارت پیدا کنه و ما را از شر این لکه ها و مواد زائد نجات بده یا گوش بدیم به ور جسور و شجاع ذهنمون که بهمون امید میده و میگه ما لایق این لکه ها نیستیم و دستمال بده دستمون تا لکه ها را تمیز کنیم.

اگه روزی برسه که دستمال را از ور جسور ذهنمون بگیریم و اون پلاستیک را بالا بزنیم و نگاهی به لایه های ذهن و روحمون بیاندازیم می بینیم وجود ما پره از این لکه ها، وقتی یک لکه را پاک کردی و جای تمیز و درخشانش را دیدی و حالت یک کم بهتر شد جسارتت بیشتر میشه و کل طبقه را می ریزی بیرون و بعد کم کم کل یخچال را تمیز می کنی و ...

این جوری میشه که روحت را خونه تکونی می کنی! اندیشه ها و عقاید و باورهای غلط را پاک می کنی. خاطرات و افکار پوسیده و دست و پاگیر را می اندازی دور و جا را برای عقاید و باورهای نو و تازه باز می کنی. عقایدی که بهت میگه تو لیاقت زندگی بهتر را داری. تو خوب، دوست داشتنی و محبوبی و ...

می دونی نقطه اوج ماجرا کجاست؟! اون جایی که وقتی لکهه را دیدیم باور کنیم می تونیم تمیزش کنیم. نگذاریم ترس ها، خشم ها، لجبازی ها و ... وجودمون بهمون بقبولونه که ما توان پاک کردن این لکه ها و داشتن یک روح و ذهن و در نتیجه زندگی زیبا را نداریم.

نقطه عطف زندگیمون روزیه که بفهمیم مشکلی هست و ما قادریم حلش کنیم! روزیه که دست از انکار برداریم.

درسته سخته، درسته زمان بره، درسته خسته میشی ولی نتیجه اش یک یخچال تمیز و یک زندگی زیباست.

 

پیوست: بعضی دوستان کامنت های خصوصی برام می گذارند که هرچی فکر می کنم نمی دونم چرا خصوصی شده؟! سهوی یا عمدی؟! یعنی مثلا کامنت این جوریه: متن جالبی بود! یا فلان پست را گذاشتم بیا و ببین و ...

راستش من چند سال تو پرشین نوشتم و الان یک کم کنار آمدن با سیستم بلاگفا برام سخته! یعنی هنوز عادت نکردم به حجم پیام های تایید نشده! اینه با این که اصلا دوست ندارم پیام دوستی پاک بشه مجبورم پاکش کنم! پس لطفا تا ضرورتی پیش نیامده کامنت خصوصی برام نگذارید.

کلاس 1 دانشکده ریاضی

سلام

راستش این چند وقت به وبلاگ هرکی سر زدیم یک فراخوان گذاشته بود درباره این که هر کس روز شنبه 10 دی داستان یکی از سوتی هاش را برای خنده بگذاره! اولش گفتم به من که ربطی نداره ولی گفتم بد نیست که حال و هوای وبلاگم را از روانشناسی در بیارم و دور هم یک کم به من بخندیم!!!!!!!!!!

این خاطره مال سال اول دانشگاهمه. بر همه واضح و مبرهن است که سال اولی ها خدای سوتی دادن هستند و توی دانشگاه ما هم همه منتظر مچ گرفتن از یک صفری بیچاره. من تا آخر سال سوتی نداده بودم و افتخارم این بود که کم کم داره صفرم باز میشه کسی از من نتونسته سوتی بگیره. ولی سوتی که آخر سال دادم کل یک سالم را پوشش داد اساسی!!!!!

اول یک توضیح درباره دانشگاهم بدهم. دانشگاهی که من می رفتم یک دانشگاه دولتی بزرگ بود بیرون از شهر ( یعنی هست! ) برای همین فضا زیاد بود و فاصله بین دانشکده ها مثل فاصله بین میدون تجریش بود تا پیچ شمرون!!!! برای همین ما تا دیگه به نهایت اجبار نمی رسیدیم سراغ دانشکده ای نمیرفتیم. یک سری تالارهای بزرگ هم ساخته بودند که دروس عمومی اون جا ارائه می شد. ترم 2 بود و ما ریاضی 2 داشتیم که کلاس هاش بعدازظهر بود تو یکی از این تالارها. وقتی برای شرکت در آخرین جلسه ریاضی خرامان خرامان به سمت تالار مورد نظر رفتیم با برگه ای روی در مواجه شدیم که بنا به دلایلی که یادم نیست کلاس ریاضی استاد فلان به جای تالار بهمان در کلاس 1 دانشکده ریاضی تشکیل می شد. ای خدا حالا این کلاس 1 دانشکده ریاضی کجا بود؟! هرچی به مغزم و حافظه ام فشار آوردم هیچ فایده ای نداشت. چون در طی این یک سال هیچ یک از کلاس های ریاضی در دانشکده ریاضی تشکیل نشده بود و در این یک سال هیچ اتفاقی نیوفتاده بود که گذرم به دانشکده ریاضی بیوفته. فقط 3 بار گذرم به پشت دانشکده ریاضی افتاده بود اونم برای دیدن نمرات میان ترم ریاضی 1 و پایان ترم ریاضی 1 و میان ترم ریاضی 2 بود که پشت یک شیشه بزرگ می زدند و چون موردی برای اعتراض به نمره ریاضی 1 نبود از همون پشت راهم را کج کرده بودم و رفته بودم سراغ کار خودم. ( نمره ریاضی 1 من 20 شد. )

حالا چی کار باید می کردم؟! بیشتر از 5 دقیقه به شروع کلاس نمونده بود. گیج و مبهوت به سمت دانشکده ریاضی به راه افتادم و توی دلم گفتم چه مشکلی هست؟! یکی یکی شماره کلاس ها را می بینم. نزدیک دانشکده که رسیدم یکی از بچه های کلاس را دیدم . ازش پرسیدم تو می دونی کلاس 1 کجاست؟! گفت آره! دنبالم بیا. منم دنبالش راه افتادم و با هم مشغول صحبت شدیم و من اصلا نفهمیدم از کدوم سمت رفتیم که یک دفعه دیدم دم در یک کلاس ایستادیم. کلاس دو ستون صندلی داشت یکی سمت راست و یکی سمت چپ کلاس. طبیعتا ستونی که سمت در کلاس بود سریع پر شده بود که در مواقع لزوم بشه جیم زد. ستون دوم جوری بود که باید کل مسیر از دم در تا نزدیک تخته و میز استاد را می رفتی تا به راهرو ستون دوم صندلی ها برسی. من و دوستم هم رفتیم روی صندلی های باقی مونده ردیف های ته ستون دوم نشستیم. بلافاصله استاد آمد و کلاس شروع شد. نیم ساعت از کلاس که گذشت به رسم کلاس های بعدازظهر اونم از نوع ریاضیش احساس کردم به جای انتگرال و مشتق نوع دوم و ... دارم روی یک تخت در خلد برین کنار حوری و پری ها برای خودم چرت می زنم. در یکی از سر زدن های چند ثانیه ای به زمین و اهالیش دیدم خیلی زشته شاگرد زرنگه کلاس هی سرش روی شونه اش بچرخه و با قطار اکسپرس هی بین زمین و بهشت حیرون و سرگردون باشه! اینه که جسارت آرتمیسیم را جمع کردم و بلند شدم سلانه سلانه مسیر بین ستون ها از ته کلاس تا جلوی استاد را پیمودم و قشنگ از جلوی استاد رد شدم و به سمت در رفتم و از کلاس زدم و بیرون و خیلی مودبانه در را هم پشت سرم بستم تا برم و یک آبی به سر و صورتم بزنم. بعد که در را بستم و خودم را وسط یک راهروی متروک دیدم تازه به خودم آمدم که من کجام؟! سرویس های بهداشتی خواهران کجاست؟! پیش خودم فکر کردم که نقشه کلی همه دانشکده های دانشگاه شبیه همه پس از روی حدس و گمان به محل احتمالی دستشویی خواهران رفتم که خدا را صدهزار مرتبه شکر سرجاش بود. ( دست مهندس طراح و معمار دانشگاه درد نکنه با نقشه کشیدنش! ) بعد که آبی به سر و صورتم زدیم و به طور کامل روحمون را از خلد برین به روی زمین کشیدیم و هوشیاریه کامل آمد سر جاش تازه به خودمان آمدیم که ای بابا حالا کلاس ریاضی 1 کجا بود؟! دوباره وسط راهروی متروک بودم و برای رضای خدا هیچ جنبنده ای تا شعاع یک کیلومتری دیده نمی شد چه برسه به موجودی به نام دانشجو!!!! ای خدا چه کنم؟! آروم آروم راه افتادم و نگاه به در یکی یکی کلاس ها می کردم و تو دلم مسئولین دانشکده ریاضی برای این که روی هیچ کدوم از درها شماره کلاس ننوشته بودند و روح پر فتوح خودم که موقع آمدن حواسم نبود، را مورد تفقد قرار می دادم!!!!! تا چشمم یک دفعه ای افتاد به یک پلاک برنجی که حروف قشنگ و جادویی کلاس 1 روش نقش بسته بود. نفس راحتی کشیدم و دستم را گذاشتم روی دستگیره در و فشارش دادم ولی... ولی در کمال تعجب دیدم در گیر کرده و باز نمیشه.

اول چند بار به آرومی دستگیره در را فشار دادم دیدم خیر افاقه نکرد. بعد سعی کردم یک ضربه آروم به دستگیره در بزنم شاید اثر کرد و چیزی جابه جا شد و گیر در هم باز شد. ولی باز فایده نداشت. بعد سعی کردم جوری که صداش جلب توجه نکنه یک تکونی به در بدهم شاید باز بشه ولی بازم اتفاقی نیوفتاد. کم کم هم کلافه شده بودم. هم خنده ام گرفته بود از تصور موقعیتی که توش گیر کرده بودم. من وسط یک راهرو ساکت و متروک و بیرون کلاس و یک کلاس پر از دانشجو پشت در بسته. پیش خودم گفتم یعنی تا آخر ساعت کلاس که حدود یک ساعت دیگه است صبر کنم؟! نه بابا این آخرین جلسه است و ممکنه نکاتی درباره امتحان بگه! چی کار کنم پس؟! دل را زدم به دریا و آروم به در زدم. چند لحظه سکوت شد و بعد باز صدای استاد آمد که به درس دادنش ادامه داد. پیش خودم گفتم شاید متوجه نشده. یک کم محکم تر به در زدم. باز سکوت شد. از سوراخ کلید به درون کلاس نگاه کردم.هم ساکت بودند و به در نگاه می کردند. ای بابا چه قدر احمقند! چرا همه اش نگاه می کنند؟! چرا کسی کاری نمی کنه؟! باز استاد بعد از کمی سکوت دوباره شروع کرد به صحبت کردن. این دفعه دیگه هم عصبانی شده بودم از این بی توجهی و هم کلافه از این بلاتکلیفی. مشت هام را گره کردم و گرومپ گرومپ زدم به در. سکوت و بعد ...

بعد استاد در بغلی را باز کرد و گفت خانم این در اصلی کلاسه اون در قفله!!!!!!!

دیگه شما قیافه من را تصور کنید وقتی می خواستم از کنار استاد رد و وارد کلاس بشم. حالا باز تصور بفرمایید باید تمام این مسیر را از در ورودی تا جلوی کلاس و بعدش هم تا ته کلاس برم و نگاه های دیگران را هم تحمل کنم. حالا جالبیش اینه که خودم هم از مضحکه بودن قیافه و حالت و اتفاقی که افتاده بود خنده ام گرفته بود و جلوی خودم را گرفته بودم اساسی. سرم را زیر انداختم و تا جلوی کلاس رفتم. به جلوی کلاس که رسیدم آروم زیر چشمی یک نگاه به ستون راست کردم و یک نگاه به ستون چپ و حداقل 50 جفت چشمی که به من خیره شده بود و یک دفعه پقی زدم زیر خنده. من که زدم زیر خنده دیگه کلاس منفجر شد و رفت رو هوا...

این جوری شد که آخرین روز رسمی صفری بودنم طلسم سوتی ندادنم شکست و از اون به بعد سوتی دادن هام شروع شد. سوتی هایی که هر کدومش الان برام خاطره شیرینی شده از دوران لیسانس و دانشگاه.

 

پیوست 1: ببخشید اگه خاطره ام زیاد بامزه نبود. کلا من طنزنویس خیلی قهاری نیستم. یک چیزی را می دونید؟! تازگی ها دقت کردم طنزنویسان چیره دست چه تو دنیای مجازی و چه دنیای حقیقی همه شون یک تلخی بزرگ توی زندگی و دلشون دارند.

پیوست 2: پریشب موقع چک کردن درست مسواک زدن پسرک متوجه یک سفیدی کوچک پشت دندون پایینی پسرک دیدم. وای خدایا. اولین دندون اصلی پسرکم داره در میاد. چنان جیغی زدم و آقای آردیبهشتی را صدا زدم که بیا و دندون پسرک را ببین که پسرک خودش میخکوب شد. راستش دیدن اولین نشانه های بزرگ شدن پسرم باعث شد به شدت دلم بخواد برم یک گوشه و بزنم زیر گریه. ولی وقتی قیافه پسرک را دیدم که دچار ترس از ناشناخته ها شده کلی بغلش کردم و بهش گفتم که چه قدر خوشحالم که داره بزرگ میشه و ... این قدر هندونه زیر بغلش گذاشتم که از اون موقع تا الان روزی 20 بار میاد و میگه مامان دندون جدیدمو ببین! تا من هی قربون صدقه دست و پای بلوری بچه ام برم!!!!

پیوست 3: حالا که فکرش را می کنم پسرک دندون در آوردنش به من رفته! منم اول دبستان که بودم دوتا دندون ها اصلی پایینیم کامل پشت دندون های شیریم در آمده بود و دندون های شیریم لق نشده بود بیوفته! فکر کن!!!! عشق بچه ها این بود بیاند و این پدیده را توی دهن من ببینند که کسی چهارتا دندون جلو به جای دوتا داره!!!!!!

پیوست 4: کی برنامه اپرا را دیشب دید؟! عالی بود! عالی برای کسانی که هویت خودشون را در بچه، همسر، شغل، رابطه احساسی و ... می بینند. این که نشون میده ما فرای نقش هامون هستیم. جدی ما کی هستیم؟!

ش مثل شیرخرمالو، ز مثل زندگی

سلام

الان که دارم این متن را تایپ می کنم یک لیوان پر شیرخرمالو غلیظ ( من بهش میگم میلک شیک خرمالو ) کنار دستمه. نم نمک یک قلپ ازش می خورم و بعد یک کم تایپ می کنم و می گذارم مزه گسش بره زیر دهنم. من عاشق مزه گس خرمالو ام. یک جورایی از بی حسی بعدش خوشم میاد.

راستش خیلی چیزها هست که من تو خوراکی ها دوستشون دارم و با لذت خاصی اون ها را می خورم. کم کم. با حرکت آهسته و می گذارم سر فرصت تک تک پرزهای چشاییم حسشون کنه. یک جورایی عشقـ.بازی می کنم با خوراکی های مورد علاقه ام.

یکی دیگه از خوراکی های محبوب من باسلوقه که به مدد شب یلدا دلی از عزاش در آوردم. یعنی یک جعبه شو فکر کنم یک روزه تموم کردم. عاشق اون طعم شیرین و خاصیت ارتجاعیش هستم.

من همون طور که عاشق غذای سنتی ایرانی ها کله پاچه هستم و میریم برای خوردن قسمت های غضروفی پاچه، عاشق امتحان کردن و تست کردن مزه های جدید و غذاهای کشورهای دیگه هم هستم. بزرگترین تفریحم اینه که دست پسرک و آقای اردیبهشتی را بگیرم و برم رستوران چینی و ترکی و لبنانی و ... ( آدرس دارید بدید ممنون میشم!!!! )

من برای بستنی می میرم و عاشق چیزهای سردم ولی باعث نمیشه از یک کاسه سوپ داغ بگذرم.

گرچه شکلات مورد علاقه من شکلات تلخه ولی از خوردن شکلات شیرین و سفید و بادومی و ... به همون اندازه لذت می برم.

و...

در دنیای واقعی هم ذائقه دوست یابی من همین طوره!

من دوست باحجاب دارم، دوست بی حجاب دارم، دوستی دارم که دیپلم داره، دوستی دارم که دکترا داره، یک دوست دارم فوق العاده سنتی، یک دوست دارم از اون ور بوم افتاده و خیلی روشنفکر، یک دوست دارم تمام زندگیش خانه داری و بشور و بسابه و همه هم و غمش اینه هر روز سبزی تازه بخره، یک دوست دارم فکر می کنه وقتی سبزی آماده و غذای آماده و ...هست آدم چرا وقتش را برای این کارها بگذاره؟! یک دوست دارم عاشق شعر، یک دوست دارم عاشق ریاضی، یک دوست دارم 11 سال از خودم بزرگتره یک دوست دارم 10 سال از خودم کوچیکتره!!!!! و ...

و من از بودن با هر کدومشون لذت می برم. هر کدومشون برای من عزیز و محترمند. گرچه بعد از این همه دوست پیدا کردن غیر از تک و توکی کمتر کسی پیدا شده با ذات وجودی من همسانی کامل داشته باشه و افکارمون خیلی شبیه هم باشه ( یکیش آناست! ) ولی دیگه برای دوست پیدا کردن دنبال نیمه گمشده و همزاد و یکی که عین من باشه نمی گردم. من هر وقت در کنار دوستی قرار می گیرم اون قسمتی از وجودم را براش عریان می کنم که شبیهشه! وقتی پیش اونی هستم که همه فکر و ذکرش خونه داریه منم قسمت کدبانوی وجودم را بیدار می کنم و سعی می کنم ازش نکات خانه داری یاد بگیرم. وقتی با اونم که خیلی روشنفکره قسمتی از روحم بیدار میشه که عاشق بحث و حرف و نقده. وقتی با کسی هستم که دین داره بخش معنوی وجودم بیدار میشه و ...

همه آدم ها برای من عزیزند. هیچ کس برای من به دیگری برتری نداره. هر کس محترمه برای من باهوش بودن یا خوشگل بودن یا فعال بودن یا خانم خانه دار بودن یا مدیر موفق بودن و ... به تنهایی معیار انتخاب و اهمیت نیست. اون چیزی که برای من مهمه انسانیت و وجود آدمیه.

هر آدمی بنا به شخصیت و وجود و عقیده و تربیتش برای خودش درسیه. تجربه ای داره که من ندارم. چیزهایی دیده که شاید من ندیدم. کارهایی کرده که شاید من نکردم. و این خیلی مهمه. یعنی این آدم چیزی داره که می تونه برای من مثبت و مفید باشه. درسی بهم بده و تجربه ای به تجربیاتم اضافه کنه.

هر انسانی مجموعه ای خصوصیات خوب و بده. این تویی که می تونی خصوصیات خوبش را ببینی یا خصوصیات بدش را!

به این میگند هنر تعامل. این که بگردی در وجود یکی و نقاط اشتراکش را بیابی. بگردی و از وجودش درس بگیری.

هرکسی، در هر سنی و با هر شخصیتی حرفی برای گفتن داره مهم اینه که تو گوش شنیدنش را داشته باشی. مهم اینه که قلب و روحت را بدون تعصب به روی آدم های اطرافت باز کنی و درس هایی که بهت می دهند را بگیری بدون توجه به این که با این آدم موافقی یا مخالف. هیچ آدمی کامل نیست و هیچ فردی نمی تونه ادعا کنه نیاز به یادگیری از دیگران نداره. اونی موفقه که حتی از یک کودک 5 ساله درس زندگی بگیره.

رفتن پیش استادهای رنگاوارنگ و کتاب های مختلف خوندن تا وقتی که تو از صمیم قلبت تصمیم به تغییر نگرفتی تلف کردن وقته. تو وقتی می تونی پیشرفت کنی، وقتی می تونی به تعالی برسی، وقتی می تونی از دنیا و زندگی درس بگیری که انکار را بگذاری کنار. انکار این که مشکلی نداری، انکار این که نیازی به یادگیری این چیزها نداری، انکار این که تو ناقصی و ... و آغوشت را به روی درس هایی که زندگی بدون چشم داشت و بدون گرفتن شهریه زیاد بهت میده، باز کنی. اون وقته که لازم نیست کلاس های مختلف با اسامی دهن پر کن و شهریه های بالا بری. اون وقته که از یک گربه، یک نوزاد، یک برگ هم می تونی درس درست زندگی کردن بگیری...

مهم اینه که باور کنی تو می تونی درس بگیری و کامل نیستی. مهم اینه درهای روحت را به روی همه و جریان جاری زندگی باز کنی. مهم اینه که باور کنی به این دنیا آمدی تا رشد پیدا کنی و به تعالی برسی. مهم اینه که هر لحظه از زندگیت به چشم یک دانش آموز به دنیا نگاه کنی. مهم اینه... مهم تویی و مهم زندگیه...

تو چه قدر ارزشمندی؟!

سلام

ما یک آشنایی داشتیم که این بنده خدا آدم باهوش و با استعدادی بود. از دانشگاه معتبری، با معدل بالایی فارغ التحصیل شده بود و بعد توی یک شرکتی که وابسته به یک نهاد دولتی بود کار می کرد. گرچه همه به هوش و ذکاوتش اذعان داشتند تنها کسی که فکر می کرد موفقیت هاش شانسی بوده و او اون قدرها که باید باعرضه و خوب نیست، خودش بود. این آشنای ما چند سال یک کارمند ساده بود تا یک روز یک پست توی قسمت اون ها خالی شد و شایعاتی برای جایگزینش سر زبون ها افتاد. یکی از احتمالات اون بود. هر روز که می گذشت همکارها با شوخی و خنده با عنوان جدید صداش می زدند و احتمال انتخاب اون قوی تر می شد ولی این دوست ما گرچه خوشحال بود ته دلش بر این باور بود که این اتفاق غیر ممکنه بیوفته! چون اون لیاقت این ارتقا مقام را نداره!!!!

و می دونی چی شد؟! در آخرین لحظات که دیگه حتی امضای حکمش از نظر همه قطعی بود این مقام به یک نفر دیگه رسید. کسی که هم سابقه و هم مدارک و هم تحصیلاتش از اون کمتر بود.

چرا این جوری شد؟!

الان بهتون میگم.

وقتی هر کدوم از ما به عنوان یک نوزاد قدم به این دنیا می گذاریم نهایت خویشتن دوستی را داریم. فکر می کنیم فقط ما و نیازهای ما مهمه و دنیای بر محور وجودی ما می گرده. اگه خوشحال باشیم بدون دغدغه و نگرانی از قضاوت دیگران قهقهه می زنیم و اگه ناراحت باشیم با تمام وجود گریه سر میدیم طوری همسایه سر کوچه هم بفهمه ما چه قدر دردمندیم! از تک تک اعضای وجود خودمون لذت می بریم و حتی مدفوعمون هم برامون چیزی بد و متعفن و نجس نیست. هیچ انتقادی نسبت به خودمون نداریم و هیچ عیبی در خودمون نمی بینیم و ...

ولی بعدش چی میشه؟! ما کم کم بزرگ میشیم و متوجه عکس العمل دیگران در قبال احساسات، اعمال و افکارمون میشیم. عکس العمل هایی که به ما حس خوب بودن یا بد بودن را القا می کنه. حس مهم بودن یا بی اهمیت بودن. قوی بودن یا بی عرضه بودن. مهم نیست تو کی باشی و چی بخواهی مهم اینه که به نظر افراد مهم زندگیت چه جور آدمی به نظر بیایی.

ما کم کم در برابر تندباد انتقادها قرار می گیریم. بهمون بارها گفته میشه به اون اندازه که باید خوب نیستیم. درسخون نیستیم. شجاع نیستیم. باعرضه نیستیم. خوشگل نیستیم و ...

و این جوری میشه که چهارچوب عقیده ما درباره خودمون توسط اطرافیانمون ساخته میشه. پدری سختگیری که هیچ وقت از موفقیت های فرزندش راضی نیست، مادر وسواسی که هیچ وقت هیچ چیز اون قدر که باید خوب و تمیز و مرتب نیست، معلمی که مدام بهمون میگه ما تنبل هستیم چون نمرات ریاضیمون کم و کمتر میشه و براش مهم نیست که نمرات ادبیات یا هنرمون بالا و بالاتر میشه، گروه دوستانی که مدام مسخرمون می کنه و بهمون میگه بی عرضه ایم چون بلد نیستیم اون قدر که باید توپ را خوب شوت کنیم و ...

این جوری میشه که ما با خط کش و معیارهای دیگران ارزشمندی وجود خودمون را می سنجیم و هر روز از خودمون و وجودمون و عملکردمون انتقاد می کنیم و در دادگاه های ذهنی هر روزه مون محکوم میشیم که چرا اون قدر که باید خوب نیستیم!!!

خوب از نظر کی؟! بد از نظر کی؟!

به راستی خوب و بد چیه؟!

دقت کردید هر وقت وارد یک رابطه عاشقانه میشید چه قدر چهره تون درخشان تر و پوستتون شفاف تر میشه؟! چشم هاتون برق می زنه و لبخند از لبتون پر نمی زنه. شما سرحال ترید. پر انرژی ترید. دنیا و آفتاب و آسمون و پرندگان و مردم و ... براتون قشنگ تر و زیباتره و ...

چرا؟!

ساده است. چون حس می کنید دوست داشتنی هستید. چون فکر می کنید موجودی ارزشمند و لایق دوست داشته شدن هستید. فکر می کنید زیبا و برازنده و جذاب و دلنشین هستید و ... و این افکار باعث میشه که چنین هم باشید.

و حالا اگه برعکسش در رابطه ای شکست بخورید چی؟! شما افسرده و غمگین میشید. یا زیادی لاغر و یا زیادی چاق میشید که واکنش طبیعی بدن شما در برابر این فکره که شما اون قدر که باید عزیز و خواستنی و خوب نیستید. چهره تون پژمرده و شکسته میشه و غم از سر و روتون می باره. از زمین و آسمون براتون بد بیاری می باره و دیگه خورشید و پرندگان و ... براتون جذاب نیستند.

چرا؟!

چون شما بر این باورید که موجودی هستید که لایق دوست داشته شدن و مورد محبت قرار گرفتن و عزیز بودن نیستید. شما حتما عیبی داشتید که رها شدید. مشکل حتما از جانب شما بوده و ...

پست مردان هرمسی و زنان آفرودیتی یادتونه؟!

وقتی این پست را نوشتم خیلی ها از این دسته افراد هیولا ساختند که منظور من اصلا این نبود. من صرفا می خواستم با جنبه ای از شخصیت چنین افرادی که ممکنه آسیب بزنه آشنا بشید. وگرنه به نظر من هیچ انسانی صرفا خوب یا بد نیست. هر فردی مجموعه ای از خصلت های متفاوته که ممکنه خوب یا بد باشه.

خصلت خوب زنان آفرودیتی ارزش قائل شدن برای خودشون و احساساتشون هست. بنا به همین دلیل وجود و احساسشون را سریع درگیر هر رابطه ای نمی کنند.

این زنان همون طور که گفتم ممکنه زیبا نباشند ولی جذابند و مردان را به خودشون جذب می کنند. می دونید چرا؟! چون بر این باورند که ذاتا دوست داشتنی و خواستنی هستند و لایق این هستند که خیل مردان عاشق و دلباخته شون بشند و بر اساس همین باور کائنات مردانی را سر راهشون قرار میده که اسیر جادوشون می شند.

و اگه ما در درون احساس کنیم که لایق دوست داشته شدن، احترام دیدن و مهم بودن نیستیم چه اتفاقی میوفته؟! این باور ذهنی ما باعث میشه انسان هایی را به خودمون جذب کنیم که همین کار را با ما بکنند و همین حس را بیشتر بهمون القا کنند.

شاید بگید عجب حرفی! معلومه ما خودمون را دوست داریم. معلومه ما برای خودمون ارزش قائلیم. ولی صادقانه بگید چند نفر از ما می تونیم جلوی آینه بایستیم و در چشم های خودمون نگاه کنیم و از ته قلب به خودمون بگیم "تو موجودی دوست داشتنی و مهم و با ارزش هستی. تو لایق احترام و توجه هستی. من تو را به خاطر همینی که هستی دوست دارم نه چیزی که باید باشی" بدون این که احساس معذب بودن بهمون دست بده، ناراحت بشیم، گریه کنیم یا عصبانی بشیم؟!

در واقع برای محبوب بودن لزومی نداره ما با معیارهای دیگران سنجیده بشیم. ما همین که هستیم خوب و دوست داشتنی هستیم.

اکثر این بایدها را دیگران به ما تحمیل کردند و ته دلمون خودمون هم قبولشون نداریم برای همین دچار تعارض میشیم و احساس گناه و یا افسردگی می کنیم.

ما دوست داریم شب به مهمونی تولد دوستمون بریم ولی با مادرمون میریم خرید و بسته های خریدش را حمل می کنیم چون یک دختر خوب باید کمک حال مادرش باشه.

ما عاشق هنر یا کارهای فنی و دستی هستیم ولی رشته پزشکی را انتخاب می کنیم چون به نظر پدرمون هنر و این ها همه اش کشکه و باید یک پزشک بشیم چون فقط یک پزشکه که از لحاظ اجتماعی موقعیت و اعتبار داره.

ما دوست داریم عصر گوشه اتاق بشینیم و کتاب بخونیم ولی بلند میشیم و یک شام مفصل با مخلفات بار می گذاریم چون به نظر شوهرمون یک زن خوب باید کدبانو باشه و ناهار و شامی که جلوی شوهرش می گذاره تازه و متفاوت باشه.

ما از ته دل آرزو داریم یک مسافرت زنانه با دوست هامون یا زن های فامیل بریم ولی در عوض تو خونه می مونیم و برای بچه هامون سنگ تموم می گذاریم چون از نظر دیگران یک مادر خوب باید فقط در خدمت بچه هاش باشه و هیچ چیزی برای خودش و دلش نخواد و هیچ وقت اون ها را تنها نگذاره و ...

و...

بگذاریم ذهن و روحمون از چنگال این بایدهای تحمیلی رها بشه. بگذاریم خودمون را همون جوری که هستیم دوست داشته باشیم نه اون جوری که باید باشیم. بگذاریم عشق و محبت نسب به خود همه وجودمون را در بربگیره.

روزی که ما از ته دل و از اعماق ذهنمون عقیده داشته باشیم موجودی دوست داشتنی و با ارزش و قابل احترام هستیم یواش یواش کائنات کسانی را سر راه ما قرار می دهند که ما را دوست دارند و برامون ارزش و احترام قائلند. این حس درونی ماست که دنیای بیرونی ما را می سازه.

پس بیایید از امروز حقیقتا خودمان را دوست بداریم.

 

پیوست 1: این پست را برای دوست عزیزی نوشتم که خیلی دوست داشتنی و قابل احترامه ولی خودش هنوز نمی دونه چه قدر وجودش مهمه و با ارزشه.

پیوست 2: ما هنوز این قدر عزت نفس نداریم و نمی خواهیم چهره خوب و بی عیب و نقصی که از خودمون ساختیم خدشه دار بشه که وقتی می خواهیم با کسی مخالفت کنیم در لفافه و کنایه این کار را می کنیم و یا اگه کامنتی بر خلاف عقاید نویسنده وبلاگ می گذاریم با اسم مستعار و بدون رد و آدرسی این کار را می کنیم! جدا چرا؟!

بعدا نوشت: من این پست را دیشب نوشتم ولی امروز منتشرش کردم! امروز صبح که برنامه طلوع را می دیدم جالبه خانم کارشناسشون هم با من هم عقیده بود! گفت بیشترین مشکل مردم در نبود عزت نفسه! این که ما پیام من خوب هستم را نمی گیریم!

ورود آقایان خیلی خیلی ممنوع!

سلام

وقتی اولین بار فیلم ورود آقایان ممنوع را دیدیم پسرک عاشقش شد. به طوری که تو یک روز 3-4 بار هم می دید و هر بار سر صحنه های جالبش صدای قهقهه اش بلند می شد.

راستش گرچه خنده دار بود و باهاش خندیدیم ولی این واقعیت زندگی خیلی هاست.

 

من خودم دبیرستانم مثل همین دبیرستان گلستان بود فقط با یک تفاوت. این که ورود آقایان خیلی خیلی ممنوع بود. این قدر که گربه نر که هیچی فکر کنم پشه نر هم حق ورود به حریم هوایی و زمینی مدرسه را نداشت.

دبیرستان ما قسمتی از یک بنیاد فرهنگی بود که بار علمی بالایی داشت ولی به شدت خشکه مذهبی بودند. یعنی یک چیزی میگم یک چیزی می شنوید.

چادر سر کردن برای ما اجباری بود دیگه قرتی بازی های دخترهای این دوره زمونه کلا از مغز ما هم عبور نمی کرد چه برسه جرات انجامش را داشته باشیم!!!!

دخترانی که به این مدرسه می آمدند دو دسته بودند دسته اول بچه های باهوش و درس خونی که به خاطر جو علمی بالای اون مدرسه تن به چادر پوشیدن اجباری داده بودند من جمله من و دسته دوم بچه هایی بودند که صرفا به خاطر محیط به شدت مذهبیش به این مدرسه آمده بودند. البته مدرسه آزمون ورودی و بعد مصاحبه سختی داشت که گروه اول تو آزمونش نمره خوبی آورده بودند و گروه دوم بالطبع توی مصاحبه اش!!!!!! بماند که چند تایی هم بدون آزمون و مصاحبه داشتیم به قدرتی بند پ!!!

بچه های گروه اول اهل دوست پسر بازی و عشق و عاشقی نبودند چون سرشون تو درس و کتاب بودند و کلا توی این مسائل ببو گلابی بودند و دخترهای گروه دوم توی این مسائل ببو گلابی نبودند ولی به خاطر عقایدشون فقط و فقط به شوور کردن فکر می کردند و لاغیر!

از قضا یک خانم معاون داشتیم مثل این خانم دارابی با ابروانی پر پشت و چمن زاری پشت لب!!! گرچه باز برخلاف خانم دارابی نه تنها عقاید فمینیستی نداشت بلکه سنتی وار به برتری مردان به زنان عقیده سفت و محکمی داشت و تنها فلسفه اش همون قضیه صدف و مروارید بود.

ما هم مثل همون بچه ها مدام برای ازدواج نکردنش داستان ها می بافتیم و شایعه ها برای احتمال ازدواج کردنش در می کردیم! ( ایشون 2 برابر خانم دارابی سن داشت! )

داشتم می گفتم کلا ورود هر جنبنده مذکری به مدرسه ما ممنوع بود و اگه پدری به فرض می خواست درباره امور درسی دلبندش سئوالی بپرسه سر بن بست ( مدرسه ما ته یک بن بستی بود که تنها همسایه اش یک مسجد قدیمی بود ) یک آیفون نصب کرده بودند که پدر محترم اون جوری با اولیای مدرسه در ارتباط باشه!!!!!!

خلاصه تنها عنصر ذکوری که حق ورود به مدرسه ما را داشت پیشنماز مدرسه بود که شیرین 90 سالی داشت حالا 90 سال نه 80 رو شاخش بود. بعد این رو.حانی محترم از فرط دعا و عبادت بود یا نمی دونم کهولت سن به طور طبیعی در حال رکوع بود و عمرا می تونست سر بالا بیاره و نگاه به این حوری های بهشتی پشت درهای بسته بیاندازه. ولی با این حال هنگام عبور و مرور این مرد خدا و قبل قدم گذاشتنشون به این بهشت برین بچه هایی که در مسیر ایشون بودند را به صف می کردند رو به دیوار مبادا چشمشون به چشم این عنصر مذکر بیوفته و به گناه بیافتند. استغفرا... !!!!

ما دسته اول که کلا توی این بادی های تفاوت زن و مرد و جذابیت وجودی زن برای مرد و احتمال تحر.یک شدن از بین این همه متراژ پارچه و چادر نبودیم این مسائل برامون پایه خنده و تفریح بود.

ولی فکر کنم خودشون جنس خودشون را خوب می شناختند.

چرا؟! براتون میگم.

غیر این مرد خدایی که فکر کنم همبازی دوران کودکی جناب جـ.نـ.تی بود!!! تنها و تنها یک مرد دیگه افتخار حضور در این مکان مقدس را داشت که البته اولین و آخرین حضور این مرد و مردان دیگر در مدرسه صرفا زنانه ما بود. ( غیر همون رو.حانی عزیزی که دائم الرکوع بود )

حالا قضیه را میگم تا بفهمید چرا؟!

یک سال برای دهه محرم تصمیم گرفتند حیاط مدرسه را پوش بزنند و هر روز ظهر در ساعت ناهار و نماز برنامه سخنرانی و عزاداری برپا کنند و بعد هم نماز جماعت. از چند روز قبل از شروع محرم شایعه شد که رو.حانی سخنران یک آخو.ند جوانه که اسمش خیلی در رفته بود و البته ما گروه اولی اکثرا افتخار آشنایی با این مرد خدایی که گروه دوم می گفتند فرزند خلف یوسف علیه السلامه را نداشتیم و از این همه اشتیاق و پچ پچ هر ساعته گروه دوم در تعجب بودیم!!!! البته لازم به ذکره که این یوسف ثانی همسر هم داشت ولی خوب خودتون که می دونید در دین این گروه دوم این چیزها حل شده بود دیگه و البته اسلامی و نگاه ها هم صد البته خدایی!!!

روز اولی که این رو.حانی بزرگوار که بهتر بود به جای مصطفی زمانی نقش بازیگر یوسف را بازی می کردند، چون چشمان سبز زمردی و بینی کشیده و قلمی و چشم ها گیرا و پوسف سفید و محاسن مرتبشون آخو.ند هلویی ساخته بود از ایشون مثال زدنی، همه اون دلدادگان دسته دوم ردیف های جلویی را پر کردند. بندگان خدا از صبح زنبیل گذاشته بودند. من و گروه دوستان هم اون ته مه ها به طبق سنت همیشگی به آتیش سوزوندن و مسخره بازی مشغول بودیم.

لازم به ذکره که اغلب عزیزان دسته دوم که اکثرا بچه رو.حانیون عزیز هستند و امثالهم به زلیخا و حضرت مریم زکی گفته بودند اساسی! این جوری: زکــــــــــــــــــــــــی!!!!!

دیگه خودتون تصور کنید اون جلو چه جلوه زمینی از خلد برین بوده و ما اون عقب مقب ها تو قعر جهنم خودمون!

خوب اوج هیجان داستان زمانی شروع شد که سخنران زیباصورت ما بعد از سخنرانی مبسوط و جانسوز برای اون عزیزان مشتاق دسته دوم که اون جلو ملوها داشتند جناب هلو را درسته مورد بلع قرار می دادند رفتند که نماز جماعت را به پا بدارند!

خوب حالا اوج داستان: دیــــدیـــــریــــم دااااام

پیش نماز جوان و یوسف ثانی داستان نماز 4 رکعتی ظهر را 5 رکعتی خوندند!!!!!!!!!!!!!!! نمی دونم این مرد خدا این قدر غرق فکرهای الهی بودند که تو شمارش رکعت ها اشتباه کردند یا جو این بهشت اناث و جذبه این که تنها خروس این مرغ دونی بودند گرفته بودنشون؟!؟!؟!؟!

خلاصه غوغایی شد! صداها از پچ پچ شروع شد و ولووم اوج گرفت و کم کم کلمات واضح شد و یک دفعه رو.حانی فرشته صورت ما یک حالت روحانی و ملکوتی بهشون دست داد و غش فرمودند و خانم دارابی مدرسه ما هم با آب قند به سمتشون شتافتند!

خانم معاون توی دهن این مرد خدا جرعه جرعه آب قند می ریختند و خانم ناظم با گوشه چادرشون هی دم مسیحایی می دمیدند به صورت ایشون!

فکر کنم ایشون وقتی به هوش آمدند و چشمشون به جمال معاون مدرسه افتاد یک آن فکر کرد به عقوبت این گناه بزرگ از اون بهشت برین یک راست و با فرق رفتند تو قعر جهنم و به عذاب علیم دچار شدند!!!! چون بعد از اون با خلوصی 100 چندان برنامه روزهای باقی مانده را اجرا کردند!

راستش ما دم بریده ها هم اون ته از خنده غش کرده بودیم!

حالا که فکرش را می کنم می بینم انگار این قشر جنس خراب خودشون را خیلی خوب می شناختند که این همه سفت و سخت می گرفتند.

باز که فکرش را می کنم یا ما با وجود استعدادمون تو حل مسائل ریاضی و فیزیک و شیمی خیلی تو فهم جادویی که بین زن و مرد اتفاق میوفته خنگ بودیم یا اون ها زیاد از حد این جادو را جدی گرفته بودند!!!!

شما چی فکر می کنید؟!

 

پیوست 1: این پست را صرفا برای این نوشتم که حال و هوای خودم و شما بعد از اون پست عوض بشه که نمی دونم شد یا نه؟! و الا ارزش دیگه ای نداره!!!!!

پیوست 2: یک خاطره جالب دیگه هم از اون زند.ان او.ین بند زنان دارم که می خواستم بگم ولی چون طولانی می شد گذاشتم برای بعد!!! راستش مربوط به فال حافظ گرفتنه که شب یلدایی یادم آمد و برای چند نفر تعریف کردم کلی خندیدیم!

پیوست 3: فکر کنم خدا آه دل شکسته من را این شب یلدایی شنید و دقیقه نود دعوت شدیم خونه یکی از فامیل های آقای اردیبهشتی! خوب بود و خوش گذشت!